عزیزم یه مطلب از وبلاگ یه دوست رو برات می زارم به نام خانم سورملینا زند البته ازشون اجازه گرفتم و واقعا ازشون ممنونم

فبلش بگم این مطلب رو من ننوشتم و کپی کردم آخه خیلی از این نوشته  خوشم اومد عزیزم دوست دارم در آینده همچین دیدی نسبت به اطراف و اطرافیانت داشته باشی دوست دارم نگاه عمیقی داشته باشی و بی توجه نباشی و حس انسان دوستی رو در وجودت تقویت کنی اگه تو بتونی احساسات دیگران رو درک کنی مطمئن باش برعکس گفته انسانهای امروزه که می گن فقط به خودت فکر کن تا موفق بشی ...انسان والایی می شی و آروم آروم به سوی کمال قدم بر می داری دقیقا هدفی که خدا ما انسانها رو برای اون خلق کرده ...سعی کن هر روزت بهتر از دیروزت باشه ....به حرف آدمهای کوته بین و سطحی نگر هیج توجهی نکن و از اونها دوری کن....دنبال بحثهای بیهوده نرو دنبال چیزی برو که ارزششو داشته باشه...الان می گی مامان بسه بسه از حالا نصیحت

اینم مطلب وبلاگ دوست عزیزسورملینا زند

جعفر اقا

دارم کیفهای کج و معوج و ارزان قیمت پشت ویترین را نگاه میکنم...صدای ظریف زنانه ایی که از سمت راستم شنیده میشود توجهم را جلب میکند

_جعفر اقا اون مشکی جیره خیلی قشنگه!!! همون که سگک بزرگ نقره ایی داره را میگموو!!!

با چشمهایم از پشت شیشه ویترین دنبال کیف جیر مشکی با سگک بزرگ نقره ایی در بین اینهمه جنس توسری خورده که بی هیچ شوق و سلیقه و حتی ظرافتی روی هم چیده شده میگردم!!!

بله پیدایش کردم این کیف نسبتا بزرگ را میگوید!!! صدای مردانه از سمت راستم ندا میدهد!

_معصومه اییی را میگی؟ زده روش دوازده تومن!؟!

...ناخوداگاه روی اتیکت مقوایی چسبانده شده روی کیف نگاه میکنم: دوازده هزار تومن!!!

کیف انتخابی را درست حدس زده ام!!!..معصومه حرفی نمیزند...جعفر اقا ادامه میدهد:

_ببیبین او قهوه ایی هم قشنگه!! او که دسته اش گرده رو میگمو!!! زده 6 تومن روش!!

دو سه دقیقه میگذرد...معصومه ارام میگوید: نه همو جیره را دوست دارم! تورو خدا برام بخرش جعفر اقا!! تورو خدا!!!

در دلم میگویم: خدایا کاش جعفر اقا همان کیف جیر با سگک بزرگ نقره ایی را برایش بخرد!!!.....

دلم طاقت نمیاورد..دوست دارم صورت جعفر اقا و معصومه خانم را ببینم!! نمیشود بی محابا برگشت نگاهشان کرد..انوقت شاید بفهمند این خانم با پالتوی قهوه ایی که از وقتی انها امده اند تا همین الان مثل مجسمه کنارشان ایستاده و زل زده به ویترین مغازه و جم نمیخورد فقط و فقط به خاطره شنیدن صدای انهاست که این ماندن را تحمل میکند و همین است و بس!

فکری به ذهنم خطور میکند...سریع وارد مغازه میشوم...از پشت فضای باز رو به شیشه و از لابه لای انبوه کیف های در معرض دید محو چهره جعفر اقا و معصومه میشوم...

جعفر اقا کوتاه قد موهای کم پشت خرمایی رنگ..سرخ و سفید با چشمهای روشن گونه های برامده و سر لپ های قرمز دارد...با لبخند زیر لب با معصومه حرف میزند

معصومه شاید دو سه سانتی کوتاه تر از جعفر اقا...چادر مشکی بر سر..صورت بیضی شکل و چشم و ابروی مشکی دارد..روسری ابی روشن را محکم گره زده زیر گلویش..رد نگاهش را میگیرم...هنوز دارد به ان کیف جیر مورد نظرش با حسرت مینگرد...

با صدایی به خودم میایم: خانم چیزی میخواستید؟!

برمیگردم پیرمرد مو سفید فروشنده با خوشرویی حرفش را به صورتی دیگر تکرار میکند: خانم کیفی را پسندیده اید؟!

اولین کیف دم دستم را که به میخی روی دیوار نصب شده برمیدارم اتیکت قیمت ندارد...رنگ قرمز گوجه ایی و واقعا کیف بی ریخت و خز و خیلی است!...برای اینکه حرفی زده باشم میپرسم:پدرجان قیمت این کیف چند تومان است؟!

پیرمرد تسبیح سبز رنگ در دستش را میگذارد کنار صندلی چوبی کنار بخاری: 6 تومان بابا جان!

کمی من و من میکنم...دوباره نگاه میکنم بیرون!! جعفر اقا و معصومه خانم هنوز دارند حرف میزنند...جعفر اقا دست کرده در جیبش و با یک چهره نسبتا غمگین جملاتی را بر زبان میاورد..معصومه لبهایش اویزان میشود...از پا به پا کردنهایش میفهمم...حس میکنم... شاید جعفر اقا به اندازه کافی پول ندارد! و گرنه از نگاههایش معلوم است که معصومه را بیش از این حرفها میخواهد!

انگار کل دنیا روی سرم خراب میشود...به پیرمرد فروشنده نگاه میکنم...چه کاری میتوانم بکنم؟! ایا پول کیف را بدهم پیرمرد و ....؟! نه نمیشود!

ایا بروم بگویم اصلا این کیف را معصومه خانم مهمان من باشد؟! اخر به چه مناسبت؟!

بروم راستش را بگویم که من یک زن تهرانی به دلیل اسم ریه هم اکنون در شهر شما به سر میبرم و برای اینکه حوصله ام سر رفته بود امدم بازار و شما امدید کنار من..... و من ....من کیف را برای معصومه و......من جعفر اقا را درک میکنم....من ...اصلا من ادم بی اندازه فضول و بی شعور که در حریم شخصی شما...نه نه نه...اه اصلا ولش کن!....غیر ممکن است..غیر ممکن!

ایا بی خیال شوم و بروم؟! ایا تمام این صحنه هایی که با شور نگاه کردم را به دست فراموشی بسپارم؟!.....اصلا مگر من چه کاره ام؟! اصلا به من چه؟!....ای وای...ای وای.... چرا پایم به زمین قفل شده است؟! باز چه مرگم شده!؟! چرا نمیتوانم تکان بخورم؟!

یک نفر در ان اعماق دلم...در ان ته ته لایه های وجودم دارد فریاد میزند..افتاده است به خاک...دستهایش را بالا برده...دارد التماس میکند...صدا میزند....صدا میزند: یا لطیف من....یا لطیف....یا لطیف....

در افکار خودم غرقم که جعفر اقا و معصومه وارد مغازه میشوند...گویی نفسم در سینه حبس میشود...یک چهارپایه چوبی پوسیده کنار درب قرار دارد...

طاقت ایستادن ندارم...میروم رویش مینشینم!!...مثل دو گنجشک کوچک سرمازده در گوش هم جیک جیک میکنند...صورت هردویشان از شدت سوز سرما قرمز شده است...

جعفر اقا رویش را سمت پیرمرد میچرخاند :سلام بابا جان...خسته نباشی..او کیف سیاهه هست اون پشت..یک قلف نقره رو سرشه! زده دوازده هزار تومن! او را میشه بیاری؟!

پیرمرد لبخند میزند: بله چرا نشه؟! اینجا هم دارمش یکم صبر کن!

لابه لای جعبه ها را میگردد...کیف را از لای یک جعبه میکشد بیرون!!!..دستش را دراز میکند سمت جعفر اقا...چه انگشتر فیروزه زیبایی در انگشت کوچکش جا دارد: بفرما پسرم...

جعفراقا کیف را میگیرد...دوباره صورتش را می گیرد سمت صورت معصومه....فقط یک جمله میشنوم که از دهان معصومه در میاید: حالا شاید تخفیف بده! بپرس!..دو سه دقیقه طول میکشد

جعفر اقا دست میکند در جیبهای کت کهنه کرم رنگی که به تن دارد...مقداری پول در میاورد..میشمارد...دست میکند در جیب های شلوارش..چند تایی صد تومانی و یک پانصد تومانی در می اورد میدهد دست معصومه!

با چشمهایی نگران رو به فروشنده میکند: حاجی اقا ای کیف را ببریم؟! تخفیف بده...پولهای دستش را میگذارد روی پیشخوان شیشه ایی جلویش : ای 6 تومن بگیر راضی بشو...پول من پر برکته حاجی..تخفیف بده!

قلبم دارد با شدت در سینه ام میزند...معصومه ساکت در گوشه ایی نظاره گر است در حالیکه کیف محبوبش را در دست گرفته....

پیرمرد به صورت خندان جعفر نگاه میکند...ارام میگوید: بابا جانم تخفیف ندارد! این قیمتها اخرین قیمت است...

جعفر اقا مکث میکند...می اید پولهایی که داده دست معصومه را میگیرد..میشمارد...میگذارد روی پیشخوان...: حاجی اینم شد 800 تومن دیگه...دیگه 6800 ...بریم؟..کیف را ببریم؟

پیرمرد سرش را زیر میاندازد...نمیدانم چقدر ولی مدتی به سکوت میگذرد: ببر ...خیرش را ببینی...مبارک باشه...

جعفر اقا با شادی به صورت معصومه نگاه میکند...نمیدانید...شما نبودید که ببینید چه برق شوقی در چشمهای معصومه میدرخشد..دست میاندازد در بازوی جعفر...با افتخار به من نگاه میکند...ناخواگاه با صدای بلند میگویم: خوشبخت باشی...مبارک است...

هردو میخندند...زود از مغازه بیرون میروند...انقدر غرق لذت شده ام که یادم رفته برای چه در مغازه نشسته ام..کیفی که برداشته بودم مثل تکه نان خشکی در دستم جا خوش کرده...

پیرمرد میگوید: دخترم شما حالتون خوبه؟ این کیف را میخواهید؟

با انرژی فراوانی از صندلی برمیخیزم...میگویم :بله...12 تومان از کیفم در میاورم...میگذارم روی پیشخوان...

پیرمرد مو سفید پول را برمیدارد..میگوید: زیاد داده ایی..اضافه اش را با دست میگذارد جلویم....عمیق به صورتش نگاه میکنم...متعجب میشود...با ارامش میگویم: پدرم بزرگواری امروزت را با من قسمت کن....میدانم به جعفر اقا با ضرر فروختی...میدانم.......

پول را روی شیشه هل میدهم روبرویش...میخندد..لیوان چایی اش را برمیدارد...یک غمی میاید مینشیند روی صورت سفید و مهربانش صدایش میلرزد:من این موها را در اسیاب سفید نکرده ام...عمری از من گذشته...دنیا اینطور به کام یک عده نمی ماند....انها که نان اینها را میخورند خدا دندانشان را میگیرد بابا جان...ای امان از وقتی که نان باشد و دندان نباشد..ای امان از وقتی که غرور مردی به خاطر جیب خالی جلوی چشم زنش بشکند..ای امان از وقتی.....

هنوز دارد زیر لب اندوه وار زمزمه میکند...از مغازه میزنم بیرون..... کیف قرمز زشتولکی را که خریده ام انداخته ام روی شانه ام و خوشحال مثل دختر بچه ها دوست دارم بدوم...بدوم سمت خانه ایی که در این شهرستان کوچک کرسی گرمش انتظارم را میکشد....