روزانه
چند شب پیش برات گوشواره خریدیم و به قول خودت طلایی تو هم همش می گفتی انگشتره و دستت می کردی و خلاصه با گریه و ترس گوشواره رو گوشت کردم و خدا رو شکر بهت میاد:)
امروز بردیمت بیمارستان و آزمایش دادی و خیلی گریه کردی و به بابا گفتم چون آز خون هست بیاد و پیشت باشه و خلاصه تا من پذیرشت کردم بابا هم اومد و با بدبختی ازت خون گرفتن و منم برات خوراکی خریدم و هر کار کردیم جیش نکردی و فردا باید اونو انجام بدیم
اینم بگم پریروز می گفتی من جایزه ونداد و می خوام جایزه پسرونه!!و هر چی می گفتم چیه نمی تونستی وصفش کنی تا اینکه تو جلسه دیروز مامی ونداد و دیدمم ازش پرسیدم گفت بن تن بوده
خلاصه امروز بعد آز بریدمت برات جایزه بن تن بخریم و تو چوب ماهیگیری رو انتخاب کردی و برات نیم بوت خریدیم و دیدم ساعت نزدیک دو هست و گفتم ببرمش مهد و بابا گقت من می رم و تو ونازی برید غذا بخورید مهمون من و من و تو هم رفتیم و ولی دلم نیومد تنهایی بریم رستوران و برات از دم مهد پنیر خامه ای و نون و کلی خوراکی خریدم و غذا هم نون پنیر و آب میوه خوردی و رفتی مهد منم یه ساندویچ بزرگ پنیر و ویفر و آبمیوه برات گذاشتم و به مربیتم سپردم که غذا نخوردی
خلاصه اومدم خونه
دیروز مادرجونت اینجا بود و من بردمت مهد و جلسه داشتیم وخلاصه خیلی از موسسه زبانت خوشم میاد و خیلی خوبه و من راضی ام و مربی ات به مامان ها تذکراتی در مورد فرزندانشون داد و یا چیزهایی که لازمه در مورد شما هم گفت غیبت زیاد داشته که گفتم که مریض بودی(اسهال خونی)وو بعد سرما خوردگی و من بخاطر بچه های دیگه راضی نشدم مهد بیاد
و آخر سر پرسیدم وضعیتت و مربی گفت نازنین بچه باهوشیه و من ازش راضی ام و خیلی خوب ارتباط برقرار می کنه و تو فعالیت ها شرکت می کنه
خلاصه اومدم طبقه پایین ازت خداحافظی کنم دیدم تو بغل یکی از کارکنان نشستی و اونم بهم گفت خانم شما مامان نازنین زهرا هستی گفتم بله گفت وای خدا این بچه خیلی شیرینه و دیدم همه تو کلاس هستن و تو توی بغل ایشون و دارین با هم حرف می زنین نگو کلی بلبل زبونی کردی
خانمه گفت بهم گفته شما رشتی هستین و ماشالله از کجا فهمیده از لهجم ههههههههههههه (ماشا الله)
خب دیشب مهمون خونه عمه جون بودیم و شما که مهد بودی من به مادرجون گفتم می خوام ببا پارچه کرکی و ضخیمی که جدیدا برای نازی خریدم لباس بدوزم وساعت 4 شروع کردم و ساعت 5ونیم تموم شد تا 6 اتو و تزیینات
خلاصه شب همگی رفتیم اونور و خانواده بابایی هم همه هنرمند و خوش ذوق و خیلی خوبه همچین جوی هست و ماها برای دختر کوچولوهامون خیاطی می کنیم و یا سفره "آرایی و خلاصه جو هنری و رقابت بینمون هست که خوششششششششبختانه حسادت قاطی اش نیست...
فردا هم قراره با مامان زینب برم پارچه بخریم آخه اونم اهل خیاطی برای کوچولوشه البته حرفه ای
خلاصه لباست برای من 6000 تومن هزینه داشت:) در صورتی که از مغازه چون پارچه اش ضخیم و پالتو مانند هست باید 50000 تومن بخریمش.یه سری از لباس هات که کهنه می شه و قابل بخشش نیست من زیپ یا دکمه و یا گلدوزی که بتونم دورش و قیچی کنم و روبان و غیره رو می کنم و می زارم تو کیف خیاطی ام و بعدا استفاده می کنم برای کمر لباستم از اضافه پایین دامن یکی از لباس هات استفاده کردم
اینا رو برات می نویسم نه برای تعریف از خود بلکه یاد بگیری مصرف گرا نباشی
خب من فکر کنم خودم برات پارچه بخرم بهتره و اینجوری خیلی خوبه و به اقتصاد خانوادمون هم کمک بزرگیه
خلاصه دیشب مهمونی و عمه جونت چه سفره ای انداخته بود تزیینات و سلیقه و استفاده از رنگهای زیبا و خلاصه خیلی خوشم اومد:)
خدا رو شکر آدمهای بی حوصله و دلمرده کنارم نیستند و انرژی مثبت می گیرم
متـــــــنفرم از آدمهای بی احساس و تنبل چون یکی از همین آدمها دوست دانشگاهم بود و بسیار اثرات منفی تو روحیه و پیشرفتم داشت ای کاش ای کاش هیچوقت با اینجور افراد نمی گشتم و میر فتم دنبال آدمهای پر تلاش
یادت باشه با انسان هایی نشست و برخاست کنی که چیزی ازشون یاد بگیری نه اینکه اون چیزی هم که داری از دست بدی
یه بار یه نفر بهم گفت همیشه سعی کن تو یه جمع همه از تو تاثیر بگیرن نه اینکه تو تحت تاثیر جمع قرار بگیری
فردا شما هم خونه عمه جون با زینب و سونیا بازی می کنی
اینجا داری خودتو تو آینه نگاه می کنی
خونه عمه جون
به نظرتون جوراب شلوای مشکیه به این لباسش میاد یا سفیده