باز هم یه باران دل انگیز پاییزی 

یه ماجرایی رو یادم رفت بنویسم اونروز که رفتیم پیک نیک وقتی داشتم میومدم دنبالت ده دقیقه دیر شد و اکثر مامانها اومده بودن دنبال نی نی ها و دیدم شما تو دفتر نشستی بغل یکی از کارکنان و داری گریه می کنی و گفتم جی شده و پریدی بغلم و با صدای بلند گریه می کردی که مامان دلم برات تنگ شده بود کجا بودی و من هم بغض کردم و بهت قول دادم زودت بیام دنبالت و خلاصه 5 دقیقه تو بغلم بودی و سرت رو شونه ام بود و منم نوازشت می کردم و باهات حرف می زدم  و بعد گفتی بریم سرزمین عجایب هر چند خسته بودم اما دیدم برای روحیه ات خوبه و بردمت شهر تماشا و اونجا کلی بازی کردی و بعد از خستگی خوابت برد...اصلا از شهر تماشا خوشم نیومد

 

خب اونشب که هوس کیک کردم و تو هم از مهد اومدی و دیدم داری دورا که جدیدا برات خریدم و می بینی و حس کردم خسته شدی

و با خودم گفتم حیف نیست من و نوگلم با هم وقت نگذرونیم و گفتم بهتره با هم کیک بپزیم و خلاصه شما استقبال کردی برای راحتی ات روی زمین پارچه پهن کردم و لوازم و کنار هم چیدم و شما شروع کردی به کیک پختن و من هیچوقت انقدر با آشپزی تو نخندیدم و وای به ثانیه نمی کشید بیکینگ پودر و خالی می کردی تو ظرف و تا حواسم نبود آرد و می ریختی و خلاصه چه کیکی شد البته بدک نبود اما زیاد پف نکرد ولی بجاش دختر پز و بسیار خوشمزه بود و با وجود اینکه زیاد اهل کیک نیستی ازش می خوردی و می گفت به به

متاسفانه از کیک آماده عکس ندارم اما مراحل و عکس گرفتم که تو دختر باهوشم بعدها ببینی چه خانم و هنرمند و کدبانو بودی

 

قررررررررررررررررررررربون اون مزه کردنت بشم من

و کشمش ریختنت

 

دیروز هم کمک مامان  گرد گیری کردی و نشون دادی چقدر مستقل و باهوش و وظیفه شناس هستی البته همیشه اینکار رو می کنی و خیلی علاقه به کمک داری  و چه خوب که پدر مادر ها اجازه بدن فززندانشون در کارهای خانه شریک بشن و این به اعتماد بنفسشون کمک می کنه و احساس باارزش بودن و مفید بودن می کنند